شما اينجا هستيد: Home » مصاحبه درباره الویس » مصاحبه با ورنون پریسلی

مصاحبه با ورنون پریسلی

 

مصاحبه با ورنون پریسلی ،پدر الویس پریسلی ، ژانویه 1978،آخرین مصاحبه ورنون قبل از فوتش:

ابتدا باید این موضوع را ذکر نمایم که نقل این داستان ،اینک که الویس در بین ما نیست ، برای من دشوار خواهد بور . آنهایی که عزیزی را از دست داده اند ، و رنجی را که من می برم کشیده اند ،می فهمند که چه می گویم.

مرگ الویس به قدری ناگهانی بود که سالها طول خواهد کشید که واقعیت روی دادنش را بپذیرم.

در عین حال ،با این که عزادارم ،همدردی هزاران نفر از  دوستداران الویس ،افرادی که به او عشق می ورزیدند ،مایه تسلی من است. آنها می دانند که دیگر هرگز شاهد اجراهای او نخواهند بود ،اما یاد و خاطره لذتی را که بدانان می بخشید را گرامی خواهند داشت. همچنان که برای من گرامیست.

vernon-presley

 

عشق من به پسرم حتی قبل از تولد او در 8 ژانویه 1935 آغاز شد. در آن زمان هیچکس فقیرتر از من و همسرم گلادیس در شهر وجود نداشت. با اینحال ما خیلی مشتاق و هیجانزده بودیم زمانی که فهمیدیم بزودی بچه دار خواهیم شد. من فقط 18 سال داشتم ، اما در طی دوران بارداری همسرم لحظه ای هم به فکرم خطور نکرد که نتوانم از آنها نگهداری کنم. به دنیا آوردن الویس برای همسرم بسیار دشوار و طولانی بود ، هر چه  درد زایمان او به درازا می کشید من هم بیشتر احساس درماندگی و اضطراب می کردم.

پدر و مادر من نیز در آن زمان درخانه ما بودند به همراه دو زن دیگر ،که یکی از آنها قابله ای بود که گفت باید دکتر صدا بزنیم

بعد از مدتی که برای من بی نهایت طولانی گذشت ،کودکی متولد شد…. اما او مرده بود. من در غم از دست رفتن بچه بسیار اندوهناک بودم. در این لحظه پدرم دستش را روی شکم همسرم گذاشت و به من گفت: ورنون بچه دیگری در اینجا وجود دارد؟

سپس “الویس” بدنیا آمد.

در آن زمان علم پزشکی به اندازه کافی برای تشخیص حاملگی دوقلو پیشرفت نکرده بود.  و بدنیا آمدن او ما را به کلی شگفتزده کرد.

پسرهای دوقلوی ما تا اندازه زیادی به هم شبیه بودند. اما من تصور نمیکنم که آنها دوقلوهای همسان بوده باشند.

با اینکه نوزاد اول مرده بدنیا آمده بود ، ما او را به احترام نام پدرم ، جسی نامیدیم و نوزاد دوم را الویس نامیدیم که نام میانی من بود.
نام میانی گارون ( Garon ) را برای جسی و آرون ( Aron ) را برای الویس برگزیدیم . زیرا زوجی را می شناختیم که دوقلوهایشان چنین اسم هایی داشتند.

تو ضیح : املای صحیح Aron , Aaron می باشد که معادل هارون در زبان فارسیست.

البته هم الویس و هم من معتقد بودیم که اگر برادر او زنده میماند شاید سرنوشت الویس به کلی تغییر میکرد. من به این نتیجه رسیده ام حرفه و رسالت الویس برای جهان ، از روز آغاز زندگیش نوشته شده بود.

در همان سالهای اولیه زندگی او ، اتفاقاتی روی دادند که مرا متقاعد کردند که خداوند به من و همسرم فرزندی خاص عنایت کرده  و برای او تقدیر ویژه ای در نظر گرفته است.

من و گلادیس به داشتن الویس بسیار افتخار میکردیم و از داشتن او بسیار شادمان بودیم و دوست داشتیم بچه های بیشتری داشته باشیم. اما این اتفاق هیچگاه نیفتاد و گلادیس هرگز باردار نشد. تمام پزشکان از معالجه عاجز مانده بودند چون هیچ دلیل پزشکی برای این قضیه وجود نداشت و من و گلادیس هر دو در سلامت کامل به سر میبردیم اما بچه دار نمیشدیم.

در سال 1945  ، زمانی که الویس 10 ساله بود ، دلیل این قضیه به صورت خیلی ساده ای بر من آشکار شد ، به طریقی که نمیتوانم درست توضیح دهم. فقط همین اندازه میگویم که خداوند با قلب من صحبت کرد و به من گفت: الویس تنها فرزندی است که شما خواهید داشت و تنها فرزندی است به آن نیاز دارید. الویس یک هدیه استثناعی برای شماست که زندگی شما را تکمیل میکند.

(جسی کوچک مرد و پس از الویس نیز فرزند دیگری بدنیا نیامد. زیرا خداوند از بهترینها فقط یک عدد می آفریند)

 

به محض این که حس کردم الویس تنها فرزندیست که خواهیم داشت ،گویی باری از روی دوش من برداشته شد . دیگر هرگز تعجب نکردم که چرا دختران و پسران دیگری نداریم .مشکل است توضیح احساسی که الویس ، مادرش و من برای یکدیگر داشتیم ، هر چند ما دوستان و اقوامی داشتیم ، والدین من هم بودند ، اما ما سه نفر دنیای خاص خودمان را داشتیم .الویس پسر خوبی بود و به ندرت باعث دردسر ما می شد . چند باری او را تنبیه بدنی کردم ولی حالا که به گذشته می نگرم ، می فههم که بیهوده بود.

زمانی در شرق تیوپلو خادم کلیسا بودم و الویس را هم هر یکشنبه با خود بدانجا می بردم . بعدها که به ممفیس رفتیم او با سنت کلیسای من غسل تعمید داده شد ولی هرگز هیچ فرقه ای کاملا اورا جذب خود نکرد.

الویس با مادرش رابطه بسیار نزدیکی داشت. او عادت داشت مادرش را با نام خودمانی baby صدا کند.او همچنین با من نیز رابطه بسیار نزدیکی داشت. ما یک رابطه خانوادگی فوق العاده با یکدیگر داشتیم.

من هیچ هدفی را برای او تعیین نکرده بودم و او را تحت فشار نمیگذاشتم. بعضی پدرها دوست دارند پسرشان یک فوتبالیست یا وکیل یا … باشند. اما من فقط میخواستم الویس چیزی باشد که خوشحالش میکند.

زمانیکه او یک پسربچه بود ، روزی به او گفتم که با من به شکار بیاید. ولی او به من گفت : “پدر من دوست ندارم حیوانات را بکشم. ” . من نیز او را وادار به این کار نکردم.

یکبار در شش سالگیش اتفاق وحشتناکی افتاد. او به بیماری ورم لوزه پیشرفته دچار شد و تب بسیار شدیدی داشت و مدام تشنج میکرد. من و گلادیس بسیار نگران بودیم چون چنین به نظر میرسید که او را از دست خواهیم داد. و حتی دکتر هم از معالجه او نا امید شد. او به ما گفت: دیگر کاری از دست من ساخته نیست . شاید بهتر باشد دکتر دیگری خبر کنید!

در این هنگام بود که من و گلادیس به سوی خداوند ، آن شفادهنده بزرگ ، دست به دعا برداشتیم. ما به دعا اعتقاد داشتیم . ما به معجزه اعتقاد داشتیم. ما باهم دعا کردیم و از خدا خواستیم که برای پسر ما معجزه کند…. آن شب دیدیم که حال الویس کمی بهتر است. خداوند با نشان دادن معجزه اش بار دیگر مرا متقاعد ساخت که زندگی فرزندمان خاص و ویژه است..

منظور من از خاص این نیست که گمان میکردم او روزی مشهور خواهد شد. نه این فکر حتی به ذهن من نیز خطور نمیکرد. یک انسان نباید حتما یک خواننده بزرگ یا یک ستاره سینما یا یک رئیس جمهور باشد تا فرد منحصر به فردی باشد ، او میتواند یک راننده کامیون یا یک کشاورز یا… باشد ، اما دینش را به زندگی ادا کند. به نظر می رسید او تحت توجه عنایت خاص خداوندیست.من این را میدانم که الویس رسالتی در این دنیا داشت که راه بسیاری را تغییر داد و دستانش در دست خداوند قرار داشت.

نویسنده یک کتاب زشت و سراسر دروغ در مورد الویس ،در تلویزیون گفت که ما پریسلی ها چیزی جز یه مشت سفید پوست پست نبودیم ،من می خواهم جواب او را همین جا بدهم ،زیرا اظهار نظر او توهینی بود به تمام مردم ایالت می سی سی پی.

بله ما فقیر بودیم ،من هرگز این را انکار نمی کنم ،اما پست نبودیم . در واقع من مطمئن نیستم منظور او از “پست “چیست. مواقعی بود که ما چیزی جز نان ذرت و آب برای خوردن نداشتیم. اما همیشه به مردم مهر می ورزیدیم .

در زمانی که من بزرگ شدم هیچ تعصبی وجود نداشت . ما هرگز کسی را تحقیر نمی کردیم . الویس هم هرگز این کار را نکرد.

زمانیکه او در سنین نوجوانی بود  ما از میسیسیپی به تنسی نقل مکان کردیم . من میدیدم که بسیار ناراحت و دلتنگ دوستانش است. اما او هرگز اعتراضی به من نکرد. او فرزند خیلی خوبی بود.

من و گلادیس به او اعتماد کامل داشتیم. یکبار زمانیکه من و مادرش با هم به سینما میرفتیم ، به او اجازه دادیم که با دوستانش به پارتی برود. انتظار میرفت که او در آنجا حداقل مقداری آب جو بنوشد ، اما او چنین نکرده بود.

و این اخلاق همیشه با او بود. الویس هیچگاه در نوشیدن زیاده روی نمیکرد.

 البته این فقط یکبار برایش اتفاق افتاد. به یاد دارم که یک بطری کنیاک هلو داشتیم و او برای تست کردن کمی از آن را نوشید و سپس کمی و باز کمی دیگر. تا جایی که نزدیک بود خودش را به کشتن دهد!

ما زندگی خود را در یک خانواده شاد و صمیمی ادامه میدادیم.الویس حالا یک جوان دبیرستانی بود اما بیاد ندارم تا قبل از 17 سالگیش حتی او یک شب را خارج از خانه گذرانده باشد.

در دبیرستان الویس با دختری به نام دیکسی لاک آشنا شده بود و گمان میرفت که عاشقش شده باشد.من و گلادیس حدس میزدیم که آنها با هم ازدواج خواهند کرد. دیکسی دختری بسیار دوست داشتنی بود و الویس هم خیلی به او اهمیت می داد ، با این که این ازدواج روی نداد ولی من هنوز هم تا به امروز با دیکسی در تماسم.

تا زمانیکه الویس به سن جوانی نرسیده بود ، من هیچ ایده و برنامه ای راجع به زندگی آینده او نداشتم. و فکر میکنم که خودش نیز چنین بود.به یاد دارم زمانیکه که او تازه از دبیرستان فارق التحصیل شده بود ، روزی به اطاقش رفتم و دیدم که روی تختش خوابیده. به او گفتم : پسرم حالا میخواهی چه کار کنی؟ ، ایا میخواهی به کالج بروی؟ ایا میخواهی کار کنی؟ برنامه ات برای آینده چیست؟ …. او بعدها به من گفت که سوال آن روزم او را به وحشت انداخت. چون باید تصمیم مهمی میگرفت.

 

آن روز الویس به من گفت: ” پدر،من به کارای هنری و خوانندگی علاقمندم  ، من می خوام وارد گاسپل کوارتت بشم ( گروهی متشکل از چهار نفر که آوازهای کلیسایی می خوانند )

من به او گفتم “هر کاری دوست داری بکن و ما هم تا اونجایی که بتونیم کمکت می کنیم.

سال 1954 بود که الویس تصمیم گرفت صفحه ای به مادرش هدیه کند ، او به سان رکوردز رفت و دو آهنگ ضبط کرد به نام های ” my happiness ” و ” That’s when your hearaches begin “.

در آن زمان یک گروه گاسپل کوارتت به نام ” song fellows ” روی کار آمده بود و الویس پیشنهاد همکاری به آنها داد ولی آنها قبول نکردند ،زیرا معتقد بودند او نمی تواند بخواند .

روزی پس از ضبط سان رکوردز الویس به نزد من آمد و گفت پدر گروه Song Fellows را به یاد داری؟ آنها میگویند که مرا پذیرفته اند. و من به او گفتم : آنها بروند به جهنم! حالا تو به جایی که باید میرسیدی رسیده ای.

حالا الویس دو ترانه حرفه ای را در یک استدیوی حرفه ای ضبط کرده بود و نیازی به همکاری با این گروه کوچک نداشت.

آن ترانه ها به صدر جدول بهترین ترانه های محلی صعود کردند. الویس ابتدا تحت مدیریت Bob Neal قرار گرفت و او تورهای موسیقی برای الویس در جنوب کشور ترتیب داد.

الویس بعد از بازگشت از این تورها در باره مرد بزرگی صحبت میکرد که بسیار هوشمند است. الویس درباره کلنل تام پارکر صحبت میکرد و چنین به نظر میرسید که مشتاق است که او مدیریت برنامه هایش را به عهده بگیرد. من و گلادیس به او گفتیم که ما پارکر را به درستی نمیشناسیم و از این گذشته تو از مدیریت باب نیل راضی هستی. با اینحال روزی الویس از یکی از تورهایش به خانه آمد و گفت که کلنل تام پارکر را برای مدیریت برنامه هایش برگزیده است.

به هر حال ،دفعه بعد که ار یک تور به خانه بازگشت ، به ما گفت که می خواهد کلنل پارکر مدیریت برنامه هایش را به عهده بگیرد.و از آن جایی که خودش به سن قانونی نرسیده بود ،من و مادرش باید این قرارداد را امضا می کردیم.پس ما عازم لیتل راک شدیم ،جایی که الویس برنامه داشت ،تا کلنل را ملاقات کنیم.سال 1955 بود ، به نظد مرد کاردانی می رسید ولی از ان جایی که شناخت چندانی از او نداشتیم ، قرار داد را امضا نکردیم.کمی بعد ما او را دوباره در ممفیس ملاقات کردیم و این بار کسی همراهش بود که گواه خوبی برایش محسوب می شد ،هنک اسنو،خواننده کانتری.الویس به قدری برای همکاری با کلنل مشتاق بود ،که قراردادش با باب نیل را باز خرید کرده و با او به عنوان مدیر برنامه های الویس قرار داد بستیم.

موفقیت خیلی ناگهانی به سراغ پسر من آمد. او ترانه ‘Baby Let’s Play House’ را خواند که در جدول ملی به شماره 10 جدول بهترینهای کانتری صعود کرد. او بخاطر این رکورد جایزه گرفت.

او در برنامه هایی چون شو برادران درسی ؛ میلتون بریل و … حظور یافت. اما اولین حظور تلویزیونی او در شو اد سولیوان بود.که توجه زیادی را به خود جلب کرد و موفقیت بزرگی برایش به همراه داشت.

نکته دیگری که دراینباره باید بگویم حضور او در هالیوود بود. من و همسرم قبلا چیزهای زیبایی درباره هالیوود شنیده بودیم ، اما وقتی الویس به ما گفت که برای ساخت اولین فیلمش به هالیوود خواهد رفت ، ما آماده شنیدن این خبر نبودیم. تنها احساس شادی و غرور به ما دست داد زیرا پسرمان به آنچه میخواست نزدیک شده بود.

در همین زمان روزی ناتالی وود به ممفیس به دیدن ما آمد. او فقط یک دختر بچه 16 ساله بود. او دختر بسیار زیبایی بود و خیلی خاکی و بی آلایش بود و اصلا غرور و تکبر نداشت.

 

الویس بندرت فیلمهایی را که در آنها بازی کرده بود را تماشا می کرد زیرا اکثر شان را دوست نداشت . به او بابت هر فیلم یک میلیون دلار پرداخت می شد به اضافه پنجاه در صد از سود حاصل از فروش  ،پس پول خوبی بابت کارش دریافت می کرد . اما هیچ کنترلی در رد یا پذیرش فیلمنامه ها و ترانه های فیلم نداشت . یکی دو سال قبل از او خواسته شده بود که در فیلم

“A Star is born “

همراه با باربارا استرایسند ایفای نقش کند ..اما این کار را نکرد و من دلیلش را نمی دانم.

همین اواخر هم به فکر تهیه کنندگی فیلم افتاده بود تا بتواند در فیلمی که خودش واقعا دوست دارد بازی کند ،حتی این موضوع تا آنجا پیش رفت که کار روی یک سناریو را هم آغاز کرد. الویس اهمیت چندانی به انتقادات و دروغ هایی که در موردش گفته یا نوشته می شد نمی داد ، او حتی نگران کتابی که سه تن از شش بادی گاردسابقش  نوشتند ،نبود.این موضوع او را رنجاند ،اما تنها به این دلیل  که چگونه دوستان قدیمیش می توانند چنین کاری در حقش انجام دهند ،باعث شگفتیش شده  بود.

 

اوایل از حملات بی رحمانه ای که بعضی منتقدین به او می کردند می رنجید . اما در طی بیست و دو سالی که در صحنه نمایش بود ، آموخت که بدانها وقعی نندهد. الویس می گفت ” حقیقت همیشه پیروز است. “

الویس شایعاتی مبنی بر این که کوکایین مصرف می کند را شنیده بود ،او چندین نوع دارو  استفاده می نمود ،اما همه آن داروها  تجویز پزشک معالجش بودند. برای مدتی هم قرص های رژیمی مصرف می کرد ولی همه  را  سه سال  پیش کنار گذاشت ،زیرا از عوارض آنها واهمه داشت ،بعد از آن هر گاه می خواست وزن کم کند ،این کار را با کم کردن وعده های غذایی ویا حذف کامل آنها انجام میداد.در واقع در بیست و چهار ساعت پایانی عمرش چیزی نخورده بود. او قرص خواب آور مصرف می کرد زیرا احساس میکرد نیاز به هشت الی ده ساعت خواب دارد تا بتواند اجرای خوبی را ارائه نماید.مدت کوتاهی قبل از فوتش ،چک آپ کامل پزشکی شده بود. تشخیص پزشکان این بود که فشار خونش بالاست ،کبدش صدمه دیده و مشکل روده ای نیز دارد.مشکل فشار خونش بیش از بقیه بیماری هایش مرا نگران می کرد . الویس برای کنترل فشار خونش دارو مصرف می کرد و گاهی هم برای تسکین درد مسکن می خورد.

از آن جایی که او اساسا فردی شب بیدار بود ،در حد لازم از فضای بسته خارج نمی شد ،بنابر این مصرانه از او می خواستم  که بیشتر در معرض آفتاب قرار بگیرد ،و الویس هم معمولا گاهی کنار استخر در فضای باز می نشست.اما  ترجیح میداد شبها را بیدار بماند و روزها بخوابد.

من به چند دلیل اطمینان دارم که او از مواد مخدر و داروهای غیر مجاز  استفاده نمی کرد ،اولا او دیده بود که این مواد چه بر سر افرادی که می شناخت آورده بود و نمی خواست به سرنوشت آنها مبتلا شود ،و به خاطر دخترش لیزا هم بود که چنین داروهایی مصرف نمی کرد.

ازسویی دیگر ،باید بگویم که داستان شلیک به طرف تلویزیون صحت دارد . اما او این کار را در خانه خودش انجام داده و به سمت دستگاه تلویزیون خود شلیک کرده است و از عهده خرید دستگاهی دیگری نیز بر می آمد.

من مطمئنم همه  افرادی که این داستان را می خوانند ،گاهی انقدر از یک برنامه تلویزیونی به تنگ آمده اند که خواسته باشند لنگه کفش خود را به سویش پرتاب کنند ،به آن شلیک کنند و یا هر چیز دیگری…

گلادیس قبل از اینکه الویس برای خدمت سربازی به آلمان اعزام شود فوت کرد. آلمان ، همانجایی که الویس پریسیلا را ملاقات کرد. الویس ترتیبی داد که پریسیلا برای تحصیلات دبیرستانش به ممفیس بیاید. همزمان با این موضوع من دوباره ازدواج کردم.

پریسیلا در آن زمان با من و همسر دومم زندگی میکرد.چون پریسیلا دختر یک افسر نیروی هوایی است ، بسیار با انظباط بزرگ شده و دارای افکار مردانه است. اما در عین حال او زنی است بسیار دوست داشتنی و حساس .من معتقدم دلیل اینکه ازدواج الویس با او به اسانی شکست خورد ، این بود که بعد از ازدواج ، دریافته بود که اصلا نمیبایست ازدواج میکرد.الویس برای کنسرتهایش به سفر میرفت ، و همیشه این امکان برای پریسیلا نبود که با او همراه شود. بخصوص پس از تولد لیزا.این جداییها در روابط آنها شکاف عمیقی ایجاد کرد.

اما در مورد لیزامری  باید بگویم که الویس دیوانه دخترش بود و لیزا نیز پدرش را میپرستید.زمانیکه الویس در مسافرت نبود و لیزا هم مدرسه نداشت ، آنها در ممفیس ساعتها با هم بازی میکردند.

بسیاری از مردم درباره دخترهایی که سالهای آخر زندگی الویس ، همراه او بودند سوال کرده اند.و من فکر میکنم لیندا تامسون بهترین بود.او همیشه همراه الویس بود و از الویس مراقبت میکرد. من نمیدانم آنها چرا بهم زدند.

شیلا راین یکی دیگر از آن دخترها بود. در مورد او نیز دقیقا نمیدانم که چرا آنها باهم نماندند. اما برایم جای تعجب است که شیلا پس از بهم زدن با الویس فورا ازدواج کرد.

هیچگاه نتوانستم به درستی جینجر آلدن را بشناسم!گمان میکردم او نیز مثل بقیه دخترها برای الویس فقط یک هم صحبت است ، اما روزی الویس به من گفت که عاشق جینجر است. او گفت: ” این عشقی است که من همیشه بدنبالش بودم. من بچه های بیشتری میخواهم. میخواهم یک پسر داشته باشم و میخواهم جینجر مادر بچه های من باشد.”

بعد از آن الویس و جینجر به نزد من آمدند تا حلقه نامزدی که الویس برایش خریده بود را نشانم بدهند.این یکی از معدود زمانهایی بود که من لبخند را در چهره جینجر دیدم.من پذیرفتم که آنها باهم ازدواج کنند و دائم منتظر بودم اما هیچ اتفاقی نیفتاد و من هر بار که سعی میکردم در مورد آن با الویس صحبت کنم او بسیار پریشان حال میشد.سرانجام یک روز پیش از فوتش به او گفتم که تو نامزدی ات را اعلام کرده ای پس کی میخواهی ازدواج کنی؟ و او گفت: “فقط خدا میداند.”

در آن هنگام من فکر کردم که شاید او نظرش را عوض کرده باشد.

روزنامه ها در مقالاتی نوشته اند که نه اسم پریسیلا و نه جینجر در وصیتنامه الویس ذکر نشده است.در جواب این موضوع من باید بگویم که جینجر هدایای گرانقیمت زیادی از الویس دریافت کرده.همینطور پریسیلا هیچ ادعایی در اینباره ندارد چون هنگامی که آنها طلاق گرفتند ، الویس به طور کامل با او تسویه حساب کرد.

داستان زندگی خصوصی الویس و جزئیات آن در بسیاری از موارد تحریف شده است.

الویس در سخاوتمندی افراط میکرد زیرا ذاتا بسیار بخشنده بود. او دوست داشت خوشبختی خود را با همه تقسیم کند. به خصوص کسانی که به او نزدیک بودند.به یاد دارم چند سال پیش که او تعداد زیادی از افراد را به عنوان کارکنان و خدمه استخدام کرده بود من نصیحتش کردم و گفتم که تو به همه آنها نیاز نداری و از این گذشته بسیاری از آنها کارشان را بلد نیستند.. او مرا قانع کرد و گفت : ” تومیبینی که آنها یک شغل میخواهند. مهم نیست که من به آنها نیاز ندارم ، مهم این است که آنها به این کار نیاز دارند”

به غلط چنین منتشر شده که الویس در سالهای پایانی زندگیش خود را از همه مخفی میکرد. اما چنین نیست. او فقط از تنهایی لذت میبرد. همانطور که خیلی از ما گاهی به تنهایی نیاز داریم. او ساعتها در اطاق خود میماند. کتاب میخواند و یا با یکی دو تا از دوستانش صحبت میکرد.من خودم بسیاری از لحظات زیبای زندگی ام را با نشستن در کنار او و صحبت کردن با او گذرانده ام.

چند روزی پیش از فوتش ، من و او حدود شش ساعت با هم در گریسلند در باره مسائل گوناگونی صحبت کردیم. تا اینکه من گفتم: پسرم من حالا باید به خانه بروم و چیزی بخورم.

او گفت:” میدانم پدر. اما میخواهم بدانی که من بسیار از این گفتگویی که باهم داشتیم لذت بردم”

و من نیز چنین احساسی داشتم.

سوالهای بیجواب زیادی پیرامون مسائل دلیل مرگ الویس وجود دارد که من میبایست برایشان جوابی پیدا کنم.

او چند ساعت آنجا (درحمام)روی زمین افتاده بود تا زمانیکه پیدایش کردند؟

چرا کسانیکه در گریسلند بودند از بودن او در آنجا تعجب نکردند؟

اینها دو سوالی است که من میخواهم به آنها پاسخ داده شود.

من میدانم که او در آن زمان تمام شب را بیدار بوده و نتوانسته بخوابد. و ساعت4یا 5 صبح تنیس بازی کرده.

سپس چه اتفاقی افتاده؟؟ من میخواهم بدانم.

جو اسپاسیتو ، دوست و یکی از کارکنان الویس ، با من در دفتر بود که از بالا تلفن زدند و از او خواستند که فوری خودش را برساند.

من دوباره مشغول به کار شدم تا اینکه تلفن دوباره زنگ خورد و پتسی ، منشی دفتر، تلفن را جواب داد.من تلفن را از پتسی گرفتم. جو پای تلفن گفت: اقای پریسلی فورا خودتان را برسانید بالا ، الویس نفس نمیکشد.

وقتی من خودم را به بالا رسیدم و الویس را دیدم فهمیدم که او رفته است.

چیزی که پس از آن روی داد واقعا غیر قابل توصیف است.

برای من غیرقابل باور بود. من گیج بودم و در اندوهی ژرف فرورفته بودم.اصلا نمیتوانستم بفهمم چه چیز روی میدهد.

به هیچ وجه نمیتوانستم تصور کنم که یکی از پسرداییهای الویس عکس او را در تابوت بگیرد و بعد به روزنامه ها بفروشد!

و نیز نمیتوانستم جریان شرکت کارولین کندی در تشیع جنازه الویس را بفهمم.در حقیقت زمانیکه او به من معرفی شد اصلا نمیتوانستم بشناسم که او کیست. من با مادر و خواهرم ایستاده بودم که پریسیلا به نزد ما آمد و شخصی به نام کارولین کندی را به ما معرفی کرد. من او را نشناختم تا زمانیکه ما را ترک کرد. و بعد شنیدم که کسی گفت او دختر پرزیدنت کندی است و پیش خودم گفتم که حتما او فکر میکند من دیوانه شده ام که او را نشناختم. بعد از آن من او را دوباره پیدا کردم و به او گفتم که ما در گریسلند از او پذیرایی خواهیم کرد. او میخواست اطاق جوایز الویس را ببیند و من به او گفتم که تا پایان تشییع جنازه صبر کند. اما او نماند و رفت.

من کاملا گیج و مبهوت بودم. هر کسی را که میدیدم در آغوش میگرفتم و میگریستم. اما خیلیها را اصلا نمیدیدم! مثلا آن مارگارت را دیدم ولی شوهر او ، راجر اسمیت ، که درست کنارش بود را ندیدم!!

در طول همه این سالها تام پارکر در جریان زندگی حرفه ای الویس بود و من در جریان زندگی شخصی الویس. حالا که او رفته از خودش سرمایه ای جاودانه به جای گذاشته و من نیز از این پس تنها با خاطرات او زندگی خواهم کرد.

شاید من نیز برای زندگی به عمارت گریسلند بروم. چون مادر و خواهر من سالها در آنجا زندگی کرده اند و حالا پس از الویس ، نیاز دارند که کسی با آنها باشد.

همچنین شاید بهتر باشد از این پس مسئولیت  یادگارهای الویس را در گریسلند به عهده بگیرم.

ما ارامگاه الویس را به گریسلند منتقل کردیم. چون در اینجا امنیت بیشتر است .همچنین ارامگاه مادر الویس را نیز به گریسلند منتقل کردیم تا در کنار پسرش آرام گیرد. و اگر امکانش باشد دوست دارم که جسد جسی کوچک را نیز از میسیسیپی به اینجا آورده و در کنار آنها به خاک بسپاریم. الویس همیشه درباره به خاک سپردن برادر دوقلویش در ممفیس صحبت میکرد و من نیز با او موافق بودم.

حالا من در صحبتهایم به جایی برمیگردم که در آغاز درباره اش گفتم.

من در مورد  فوت الویس بسیار دلشکسته تر از آنم که بتوانم آن را توصیف کنم.تنها چیزی که تسکینم میدهد این است که میدانم الویس هدیه ای از سوی خداوند بود  و خداوند همیشه مراقب او بود .و نیز مرگ زود هنگام او نیز قسمتی از برنامه و مصلحت خداوند است.من از خدا سپاسگذارم که با دادن چنین پسری مرا مورد لطف و عنایت خود قرار داد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

About The Author

"JilVis"

Number of Entries : 1214
Scroll to top