الویس و من – فصل سوم
فصل سوم:
دشمن من زمان بود. مقرر گشته بود که الویس در اول مارس 1960 به آمریکا بازگردد. من فقط چند ماهی فرصت داشتم که اوقاتم را با او سپری کنم. هر لحظه که کنارش نبودم به او فکر میکردم. الویس کاملا بر زندگی من مسلط شده بود حتی زمانیکه از او مایوس میشدم. یک روز عصر به من گفت که میخواسته با من تماس بگیرد اما موفق نشده. روز بعد بالاخره صدایش را شنیدم او گفت :” سلام عزیزم. فکر میکنی بتونی امشب بیایی اینجا؟”
“شب گذشته چه اتفاقی افتاده ؟ گمان میکردم که زنگ بزنی “
“من؟ اوه لعنتی”
او روی تمرینهای کاراته اش متمرکز بوده و فراموش کرده بود زنگ بزند.من میباست یاد میگرفتم که به قلب او نفوذ کنم نه به دنیایش. این نامید کننده بود اما تنها راه با او بودن همین بود.
الویس معمولا بعد از ساعت 7 شب زنگ میزد و من میدانستم نزدیک ساعت 8 باید تلفن را بردارم. من باید سریع لباس میپوشیدم و آماده میشدم و تلاشم بر این بود که بزرگتر از سنم به نظر برسم. پدر الویس دچار دغدغه شده بود که چرا الویس با یک دختر کوچک دوست شده. لباسهای من همه جوانانه و فریبنده و به صورت دامن و پولیور بودند. در آن موقع من لباسهای مادرم را قرض کردم و امیدوارم بودم که مردم وانمود کنند من در سن شانزده سالگی هستم.
طوری که من الویس را شناخته بودم ، میدانستم ، هنگاهی که او در پایگاه نیست زندگی منزوی و تنهایی دارد.
او حق انتخاب نداشت. هنگامیکه پای از در به بیرون میگذاشت انبوهی از جمعیت اطراف او را فرا میگرفتند. حتی زمانیکه قرار بود به یک سینمای عمومی برود ،( برای جلوگیری از هجوم طرفداران) نیاز به طرح نقشه ای ماهرانه بود.
ضرورت داشت که کسی اتومبیل را جلو درنگه دارد و سپس الویس سریع بدود و از حصار نرده ها بگذرد و خودش را داخل اتومبیل بی اندازد ، قبل از اینکه طرفدارانش موفق شوند او را برای گرفتن دستخط و امضاء متوقف کنند.
همیشه به دنبال او انبوهی از جمعیت طرفدارانش می ایستاند و در واقع او به هر مکان عمومی که پا میگذاشت ، حمایتش میکردند.خیلی از شبها وقتی الویس میخواست کسی را برای رساندن من به خانه احضار کند ، این شخص یا لامر فایک بود ، دوستی که الویس از آمریکا با خود آورده بود ، یا ورنون پریسلی که مرا با ماشین به شعبه 14 فروشگاه گوترستریت میبرد .
در یک شب ویژه که نه لامر فایک و نه ورنون هیچکدام قادر به انجام این کار نبودند . الویس از دوستش کرت (اسم مستعار) خواست تا این کار را انجام بدهد. کرت داشت مرا از خانه الویس به وسبادن میرساند. من خسته بودم و داشتم چرت میزدم. ناگهان متوجه شدم که راه پر از دست انداز است و چشمهایم را باز کردم. پرسیدم :” چه مشکلی پیش اومده؟”
کرت سرش را به عقب برگرداند و گفت : ” الان میفهمی”
ما از بزرگراه خارج شده بودیم و در یک راه خاکی بودیم.. خانه ای را دردور دست دیدم که چراغهایش روشن بود. و خیلی ترسیدم.. چه چیزی در انتظار من بود.
من در حالیکه دستپاچه شده بودم مدارم پرس و جو میکردم که چه اتفاقی افتاده. کرت اتومبیل را متوقف کرده و موتور ماشین را خاموش کرد. من دوباره سوالم را تکرار کردم اما کرت جوابی نداد و بجای جواب دادن ناگهان برگشت و به من چنگ زد و سعی کرد تا مرا ببوسد. من تقلا کردم و به زحمت او را از خودم راندم. او مرا به روی صندلی پرتاب کرد.
من وحشت زده بودم و التماسش میکردم : ” این کارو نکن ! تنهام بزار ” و شروع به مبارزه کردن با او کردم.
من با لگد در اتومبیل سمت راننده را گشودم و همزمان با دستم بوق اتومبیل را به صدا دراوردم ، چراغهایش را روشن کردم و صورت کرت را خراشیدم. در میان ترس و ناامیدی بودم و داشتم سرفه میکردم که او بالخره رهایم کرد .
در راه رساندن من به خانه کلمه ای به زبان نیاورد. من گریه کنان و ناباورانه روی صندلی نشسته بودم و دعا میکردم که بتوانم سالم به خانه برسم.
سه روز و سه شب گذشت و من چیزی در این مورد به الویس نگفتم. پدر و مادرم متوجه شده بودند که مشکلی پیش آمده ، اما من نمیتوانستم برایشان توضیح بدهم که کرت به من حمله کرده . اگر آنها از ماجرا با خبر میشدند دیگر اجازه نمیدادند او مرا به خانه برساند. و اگر لامر یا ورنون در دسترس نمیبودند چه کسی میبایست مرا به خانه برساند؟ افکارم مخشوش بود . به الویس نیز چیزی نمیگفتم چون میترسیدم ناراحت شود . کرت دوست او بود. با خودم فکر کردم که شاید الویس میداند که کرت آن شب تلاش بر چه کاری کرده است؟ شاید من تنها یک بازیچه هستم میان الویس ، کرت و کسان دیگری که میخواستند با من باشند(؟!) فکرهایم مرا شکنجه میدادند. بالاخره روزی دیگر کرت توسط الویس احضار شد و من چاره دیگری نداشتم جز اینکه با او به خانه برگردم. در طول مسیر کرت هیچ اشاره ای به آنچه دفعه پیش بین ما اتفاق افتاده بود نکرد و من نیز همچنین. من هیچ چیز نگفتم و در مدتی که در آن مدت بسیار نگران بودم. نمیدانستم هر باری که فرمان را رها میکند ، آیا قصد دارد به من دست بزند؟ نمیتوانستم حدس بزنم چه در ذهنش میگذرد. من هیچ انتخابی نداشتم جز اینکه ماجرا را به الویس بگویم.
یک روز عصر که ما در اطاق باهم بودیم ، الویس گفت که برایش تعریف کنم که آیا همه چیز مرتب است؟ صدایم میلرزید. به سختی کلمات از دهانم خارج میشدند. وقتی سرانجام ماجرا را برایش گفتم الویس برآشفت و فریاد زد و گفت : ” من میکشمش”
او در حالیکه بر کرت لعنت میفرستاد با سرعت روی زمین راه میرفت. الویس میگفت “تو دخترک عزیز من هستی .”
او هرگز چنین کاری با من نکرده بود و حالا مرد دیگری که بهترین دوستش بود ، سعی کرده بود به من تجاوز کند…. چطور ممکن بود به الویس شک داشته باشم. الویس بسیار خشمگین بود و من تمام بعدازظهر سعی میکردم او را آرام کنم. من بالخره موفق شدم الویس را متقاعد کنم که میبایست کار کرت را از والدین من مخفی نگه داریم ، وگرنه من هرگز اجازه نخواهم داشت به آنجا رفت و آمد کنم. الویس مرا محکم در آغوش گرفت . مثل این بود که تلاش میکند تا آن وقایع ناخوشایند را فراموش کند. او از اینکه مرا در موقعیتی چنین خطرناک قرار داده ، احساس گناه میکرد. بعد از آن زمان کرت تقریبا از زندگی الویس بیرون رانده شد.من فکر نمیکنم الویس هرگز چیزی را به روی کرت آورده باشد ، اما بی گمان کرت خودش میدانست چرا. بعد از آن کرت به ندرت در حوالی الویس دیده میشد. من دریافتم که الویس از دوست خود انتظار وفاداری داشت. و وقتی از او خیانت دید او را از زندگی اش بیرون انداخت.
حالا ورنون بر طبق گفته الویس و با تشویق دی استنلی سبیل کمرنگی گذاشته بود. در داخل اتومبیل هم با من سرسری و باری به هرجهت صحبتی میکرد و من احساس میکردم که او دوست دارد اوقاتش را با دی که بیشتر اوقات همراهش بود بگذراند.
این روزها وقتی من وارد گات استریس میشدم ، اغلب اوقات الویس در طبقه بالا مشغول آموختن هنر باستانی کاراته با مربی خود بود یا در طبقه پایین در اطاق نشیمن با افتخار به همراهانش فیلم جدیدی نشان میداد. همچنین ساعاتی از اوقاتش را هم با ماساژور آلمانی نیمه دیوانه اش میگذراند که او را متقاعد کرده بود که میتواند با عملیاتی که فرمول مخصوصی داشت ، پوست صورتش را بازسازی کند. الویس از وجود منافذ بزرگی روی پوست خود آگاه بود.
جو اسپاسیتو به الویس میگفت: ” منکه نمیدونم اون چه کار خاصی کرده تو همونجوری هستی که بودی ” الویس در پاسخ فریاد میزد و میگفت : ” خوب لعنتی زمان میبره باید یه مدت صبر کنی تا نتیجشو ببینی ” ورنون با اعتراض میگفت : ” زمان؟ آره شاید یه مدت زمان طول بکشه تا اون با پول دستمزدش همه ما رو ورشکسته بکنه….”
همیشه مرکز فعالیت در آن خانه (مینی می) مادر بزرگ الویس بود ، که الویس به او لقب ” جاخالی دهنده” (Dodger)داده بود. الویس از زمانی که پسر کوچک پنج ساله ای بود این اسم به ذهنش خطور کرد. او در زمان کج خلقی توپ بیسبال را پرتاب کرده و مادربزرگ جاخالی داده و توپ با فاصله خیلی کمی از کنار سرش عبور میکند. الویس به شوخی گفته بود : ” مادربزرگ چه سریع جاخالی میده” و از اون لحظه به بعد مادربزرگش را (جاخالی دهنده) صدا کرد.
مادربزرگ از خانواده مراقبت میکرد ، آشپزی میکرد ، هر کسی و هر چیزی تحت کنترل او بود. او در زندگی با عزمی راسخ ، هوای هر شخصی را داشت تا مطمن شود که از الویس خیلی خوب مراقبت میشود.
وقتی الویس کاراته تمرین میکرد و من به دنبال آرامش بودم ، اطاق مادربزرگ جایی برای فرار بود. ما ساعتها مینشستیم و مادربزرگ برایم از روزهای گذشته میگفت. درباره گلادیس و عشق بی حد و مرز او برای الویس. درباره مبارزه تلخی که پریسلی ها برای ادامه بقا انجام داده بودند.
او از زمان تولد الویس ، با ورنون و گلادیس زندگی کرده بود. وقتی گلادیس برای حمایت از خانواده در بیرون کار میکرد ، مادربزرگ کمکش کرده بود.
مادربزرگ زنی قوی بود که وقتی همسرش او را با پنج فرزند رها کرده بود ، (بر مشکلاتش) غلبه کرده بود. او میخواست باور کنی که به (همسرش) جی. دی پریسلی احساس کینه میکند. اما او قلب مهربانی دارد و من معتقدم او هنوز هم به همسرش توجه دارد.
او به بزرگ کردن الویس ، مانند پسر خودش کمک کرده ، و تا حدودی مانند سایر مادربزرگها او را لوس کرده بود. او همیشه وقتی حس میکرد گلادیس زیادی سختگیری میکند ، به دفاع از الویس برمیخواست.
مادربزرگ به من گفت : {” گلادیس همیشه از روزی که دیدمش تا زمانیکه آخرین نفسشو کشید ، منو خانوم پریسلی صدا میزد. یه روز الویس دوان دوان اومد و گفت سلام مینی! من برای اون بچه خیلی متاسف شدم. گلادیس بلند شد و دستاشو به طرف اون پسر گرفت و گفت : (“هرگز ایشون رو با اسم کوچیک صدا نزن، این بی احترامیه. ایشون مادربزرگت هستند. “)، الویس یک ساعتی گریه کرد. من رفتم و بهش گفتم : پسرم اشکالی نداره ، مادرت فقط چیزی رو میگه که فکر میکنه درسته. حالا برو و ازش عذرخواهی کن.
پسرک بیچاره با اون چشمهای آبیش بغض آلود بهم نگاه کرد. اوه گلادیس نباید اینقدر بهش سخت میگرفت. الویس پسر خوبی بود. هیچوقت توی دردسر نیفتاد همیشه صاف از مدرسه برمیگشت خونه و تکالیفشو انجام میداد.بله ولی گلادیس مثل یه عقاب تیزچشم اونو میپایید و مراقبش بود. خیلی نگران بود که اتفاقی براش بیفته. الویس خیلی دوست داشت توی مدرسه فوتبال بازی کنه .”}
مادربزرگ روی صندلی ننویی اش تکان تکان خورد و به یاد چیزی در گذشته ها افتاد و گیره سر را از موهایش کند.او دستش را به سمت جعبه کوچک انفیهاش دراز کرد و آن را درست در جای خود قرار داد و سپس به یادآوری ادامه داد:{ ” بله الویس ورزش رو دوست داشت”
+”پس چرا هیچ ورزشی رو ادامه نداد مادربزرگ؟”
“اوه گلادیس طاقتشو نداشت. اون به من گفته بود : (“خانوم پریسلی اگه الویس آسیب ببینه من دووم نمیارم. این منو میکشه. من بازی کردن اونا توی زمین رو تماشا کردم. اونا واقعا خشن بازی میکنند.فکر میکنم اونا از صدمه زدن به همدیگه لذت میبرن. الویس اینو دوست نداره.اون رفته بود بیرون و مثل یه پرنده زخمی میون گله سگهای وحشی شده بود. پسرک من”)
و من فهمیده بودم تلاش مداوم گلادیس برای محافظت از الویس ، بخاطر از دست دادن برادر دوقلوی الویس بود.من دوستش داشتم و چیزی که نشان دهنده شفقت و فداکاری کامل به خانواده اش بود.”}
بزرگترین مشکل من در آن روزها این بود که به نظر میرسید من و الویس هیچگاه وقت کافی برای تنها باهم بودن نداریم.
مردم همیشه سر میزدند. اطراف اطاق نشیمن می ایستادند ، صحبت میکردند و میخندیدند تا وقتی که الویس از اطاقش بیرون می آمد.به محض اینکه الویس در اطاق ظاهر میشد ، همه سکوت میکردند تا وقتیکه الویس مود خود را نشان میداد.هیچکس از جمله من ، جرات شوخی کردن نداشت ، تا زمانیکه او بخندد و بعد همگی ما میختدیدیم.
چون مجبور بودم این وقت کوتاه با الویس بودن را با دیگران سهیم شوم ، حسادت میکردم و به الویس احساس مالکیت داشتم. تنها شبها آخر وقت، هنگامیکه ما باهم در اطاق او تنها بودیم من احساس خوشحالی میکردم.
ما یک تشریفات شبانه داشتیم. ساعت 10 یا 11 شب الویس نگاهی به من و به پله ها میکرد. سپس من با این فرض که هیچ کس نمی دانست من به کجا می روم، ناخواسته در اطاق الویس پناه میگرفتم ، آنجا روی تختش دراز میکشیدم و بیصبرانه انتظار میکشیدم تا او بیاید. وقتی او به من ملحق میشد ، تا جایی که ممکن بود نزدیک من دراز میکشید.
من زمزمه میکردم : ” دوستت دارم”
الویس میگفت : هیسسسس و انگشتش را روی لبهای من میگذاشت. و ادامه میداد ” درست نمیفهمم این چه احساسیه که دارم. من برای دوست داشتن تو بزرگ شدم سیلا. بابا سن و سال تو رو به من یاداوری میکنه و اینکه امکانش نیست که… وقتی میرم خونه …. فقط زمانه که میتونه مشکلمونو حل کنه. “
(*نکته مترجم : این قسمت سانسور نشده و در اصل کتاب هم به صورت نقطه چین نوشته شده!)
هر شبی که با او بودم کمی بیشتر از شک و تردیدها و ناامیدی هایش را با من در میان میگذاشت . این انتظار زیادی بود که از یک دختر چهارده ساله در سن حساس بخواهی اینها را درک کند ، اما من تلاش خودم را میکردم. من دردی را که برای از دست دادن مادرش داشت حس میکردم.
من درد اورا میفهمیدم که آرزو داشت هنرپیشه بزرگی مثل بتهایش ، مارلون براندو ، جیمزدین ، کارل مادلن و راد استرایگر بشود.
من نگران دغدغه های او بودم ، که ممکن است بعد از بازگشت از خدمت سربازی نتواند محبوبیت خود را دوباره بدست بیاورد ، و با خنده هایش شاد بودم وقتی مپرسید : ” چی میشه اگه یه روزی رانندگی اون تانکای برقی کراون تموم بشه؟ اصلا چیزی میشه؟”
من آنجا بودم که به حرفهای او گوش بدهم ، که دستانش را بگیرم ، یا برایش شکلک بسازم تا اخمش به لبخند مبدل شود.
گاهی الویس با روحیه بالا وارد اطاقش میشد.من در انتظار آن شبها بودم ، وقتی چراغ را خاموش میکرد و کنار من دراز میکشید.
می گفت : “شیرینم”
بازوانش را به دور من حلقه میکرد
میگفت: ” تو خیلی خوشگلی عسلم”
و بعد ما یکدیگر را با عشقی عمیق میبوسیدیم و نوازشهایش توان مقاومت را از من میگرفت و به تمنا مبدل میکرد.
شبها ، وقتی که او آرامش داشت ، تصویر خود را از یک زن ایده آل برای من توصیف میکرد و میگفت که من چطور با تصورات او همخوانی دارم.اون زنانی سبزه و خوش زبان با چشمان آبی را دوست داشت. او میخواست از من زنی مطابق نظرات و سلیقه خود بسازد.
علیرقم اینکه الویس به عنوان یک تابو شکن معروف بود ، اما در روابط دیدگاهی کاملا سنتی داشت.زن جایگاه خود را داشت و این مرد بود که میبایست ابتکارعمل را در دست بگیرد. وفاداری برای او اهمیت زیادی داشت ، بخصوص از طرف زن. او مدام به من یادآوری میکرد که دوست دختر او میبایست ثبات داشته باشد.
الویس اعتراف کرد که نگران آنیتا است. آنیتا ملکه زیبایی ممفیس و شخصیتی تلویزیونی بود.الویس گفت که اخیرا نامه های آنیتا غیردوستانه شده و او مشکوک است که شاید او با مرد دیگری رابطه دارد.
با وجود اخلاقیات الویس ، اما من میترسیدم که او همیشه به من وفادار نباشد. شوخی کردن او با بعضی از دختران در خانه اش ، باعث میشد فکر کنم که ممکن است با آنها رابطه نزدیکی داشته باشد. یک روز عصر او با گروهی متشکل از چند دختر انگلیسی پیانو مینواخت. وقتی گیتارش را برداشت به اطراف نگاهی کرد اما نتوانست پیک گیتارش را پیدا کند.
گفت : ” کسی پیک گیتار منو ندیده؟”
یکی از دخترهای انگلیسی نگاهی کرد و خندید :
” دیشب طبقه بالا بود روی میز بالای تختت . برات میارمش”
تمام چشمها به طرف آن دختر برگشت ، درحالیکه او لبخند زنان به سمت پله ها میرفت . او حالا در مرکز توجه بود.
خشمگین از خیانت آشکار الویس ،به سمتش برگشتم، اما او با نگاه کردن به گیتارش که در حال کوک کردن آن بود، از نگاه من دوری میکرد. سپس شروع کرد به نواختن آهنگ Lawdy miss clawdy
بدون داشتن پیک انگشتهایش آسیب میدید ، اما مهم نبود ، او نمیبایست گیتار را روی زمین میگذاشت. او میدانست که توی دردسر افتاده.
بعد از تمام شدن آن قطعه ، الویس عذرخواهی کرد و همراه من به آشپزخانه رفتیم.
من مطالبه گرانه پرسیدم :
* ” با اون بودی؟”
الویس مصرانه گفت:
-” نه”
*” پس اون دختره از کجا میدونست پیک گیتار تو کجاست؟ اونم کجا تو اطاق خواب؟ “
الویس با پورخندی پسرانه جواب داد :
-” شب اون اومد و من بهش تذکر دادم که اینجا چقدر میتونه جای کثیفی باشه. ” …
علیرغم اعلام بیگناهی او، من اطمینان نداشتم. الویس برای میلیونها نفر سمبل سکسی بود و میتوانست هرزمان ، هر کسی را که میخواهد انتخاب کند. من خیلی زود فهمیدم برای نجات خودم نباید زیاد از او سوال بپرسم.
پایان فصل سوم
ترجمه : ژیلا مقدم (JilVis)
در صورت استفاده از این ترجمه ، لطفا منبع رو ذکر کنید.
www.elvislives.ir